Saturday, December 22, 2007

خاطره 1

ساعت حدودِ شش ِ بعد از ظهر ِاولین روز ِ زمستان است. بر روی تاب ِ سبز رنگی عقب و جلو می روم ،در محلی که برای بازی ِ کودکان در پشت خانه ام ساخته شده است. این روزها به خاطر ِ سرمای شدید ایروان کودکان جسارت ِ بیرون آمدن از خانه را ندارد چه برسد به بازی. پس طبیعی است که من در اینجا تنها باشم و از سردی ناشی از تماس ِ بدنم با صندلی آهنی و یخ زدۀ تاب دچار ِ لرز شوم. در ضلع جنوبی ِ این محل کلیسای قدیمی قرار دارد که روحانی ترین و بی آلایش ترین عبادتگاهی است که تا کنون دیده ام. کلیسایی کوچک ( حتی کوچک تر از خانه ام) و سنگی و کم رفت و آمد .انگار که عبادتگاه ها هم گاهی مظلوم واقع می شوند و تنها می مانند.
امروز بعد از اینکه شمعی را که نذر روزانه ام است در کلیسا روشن کردم . برای گریز از خانه رفتن به محل ِ بازی کودکان پناه بردم و این تاب ِ سبز رنگ.
اشکم بدون اراده می ریزد و من نگاه میکنم که چگونه راهش را برای پیوستن به زمین پیدا می کند . گویی همه راه ِ تثبیت را یاد گرفتند و این منم که معلق مانده ام و این تاب ِ سبز رنگ معلق بودنم را ریتم بخشیده است. عقب می روم و بعد به جلو می رسم و دوباره راه ِ نرفته را بر می گردم . همچون حضور ِ نوار رنگی ِ بسته شده به دریچه کولر ، که بدون ِ اراده اش مجبور به رقصی تهوع آور می شود ، مشغول ِ لرزیدن ِ بی اراده ام . انگاری کسی کولر زندگی ام را در این سرما روشن کرده و مرا به دریچه اش گره زده است. نه توان فرار است و نه توان ِ وارد شدن به درچه و ریز شدن .
خوبی این تاب این است که سرعتش را خودم کنترل می کنم.حتی این روزها که مغزم فرمان نمی دهد و این اندام است که می تازد ومن این تاختن را این گونه صدا می کنم : زندگی

Tuesday, December 04, 2007

یک روز ِ من


امروز دوباره اشکم سرازیر شد .
صبح وقتی از خیسی بالشتم از خواب بیدار شدم ، فهمیدم که باز در خواب گریه کرده ام. به سرعت برخواستم و شروع به کلنجار رفتن با خودم شدم تا قبل از حمله تو، برای مقابله آماده باشم . صبحانه ام را با بی میلی تمام تا سر حدِ اشباع خوردم . و سعی کردم با یک موزییک پر انرژی دوباره به زندگی روزانه ام بر گردم .و اماده شوم که چشمها و گوشهایم را مقابل غبار ِ انفجار و موسیقی انهدامت ببیدم. حتی برای بهتر شدن حالم لباس پوشیدم و در خیابانهای سرد ِ شهر پیاده راه رفتم و در برابر ِ اولین هجو ی تو مقاومت کردم ، برای این که برنده این جنگ باشم به دانشگاه سر زدم ولی در آن سوی این بازی و تلاش، این تو بودی که نخ ِ میانی مغزم را می کشیدی و نگذاشتی که ادامه دهم و قبل از رسیدن به کلاس، تو دوباره بر امروزم مسلط شدی و مثل همیشه من مست ِ فرمانهای تو شدم . با دست و پا زدنم برای رها شدن بیشتر تو را خوشحال می کردم . و این خنده های وحشی یانه تو چنان بر جان ِ من فرود می آمد که با هر ضربه اش بخشی از بدن ِ من بی خاصیت می شد، و در اختیار ِ تو قرار می گرفت . این گونه تو تمام وجود ِ من را امروز نیز تسخیر کردی.
مجبورم کردی که به خانه برگردم و با یک ملودی پر هیجان با تو برقصم. من رقصیدم ،همان گونه که تو می خواستی همان گونه که هزار بار درخواست کرده بودی . در ِ خانه ام را که قفل کردی و فرمان دادی که بمان و بیرون نرو. من دوباره فهمیدم که بی اراده در اختیار تو شدم . به اجبار کت و شلوار تاکسی دو ِ من را از کمد بیرون آوردی و بر تنم پوشاندی و من خوشحال از این رویا، با تمام وجود سعی در آراسته کردن ِ خود کردم . شام را با هم خوردیم و سیگارمان را با هم کشیدیم و دست در دست ِ هم حرف زدیم ، حرف زدیم و حرف زدیم. در تمام طول حرف زدن حواسم به این بود که با گفتن کلامی تو را نرنجانم و کاری کنم که به این بازی ادامه دهی . حتی تلفن ها را جواب ندادم تا که اتفاقی نیفتد که من از این رویا به بیرون پرتاب شوم . حرفهایم را سنجیده انتخاب کردم . از آزردگی ام به تو نگفتم و حتی از بی رحمی ات حرفی به میان نیاورده .حتی این سوال دیوانه کننده ام را از تو نپرسیدم : « چرا هر وقت که می خواهی می آیی و هر وقت من می خواهم می روی » فقط به دستانت نگاه کردم و این حس تکراری را تجربه کردم . غم و شادی در کنار هم . این تنها چیزی بود که تو به من هدیه دادی. تجربه اش انقدر درد آور اما لذت بخش است که می خواهم به خاطر وجودش از تو تشکر کنم . گیر کردن میان دو دست تنومند و هم وزن که مدام فشارم می دهند و حتی آن گاه که از این زورآزمایی بیهوش می شوم باز کارشان ادامه دارد . این فشار را همیشه حس می کنم حتی هنگامی که تو دست در دست ِ من روبه رویم نشستی و با مهربانی در صورت ِ من آروغ میزنی و من مست بوی آروغت می شوم و دستانت را محکم تر می گیرم و با فشار ِ کوچکی به تو می فهمانم که چقدر دوستت دارم آنگاه تو مثل امروز با ناخن های تیز و بلندت بر پوست ِ سرم خط میکشی و من از این احساس دردِ لذت بخش به خواب میروم.

همیشه می دانم که در این مواقع نباید بخوابم چون اگر بیدار شوم تو را دیگر نمی یابم . شاید این کار را برای راحت رفتن انجام میدهی و نمی خواهی ببینی آن لحظه ای که مهربانه خون جاری شده از صورتم را می مکی و لباس رفتن را می پوشی من چگونه التماست می کنم که بمانی.. امروز دوباره از این درد خوابم برد و وقتی بیدار شدم ،من بودم خانه رنگارنگ و شلوغم و یک بوی آشنا که به قسط مسموم کردن ِ من در هوا پریشان بود و من با تمام وجود بویت را به داخل سینه ام روانه کردم تا شاید تو مرگ مرا که هر لحظه نزدیکتر می شود حس کنی و این بار به در خواست ِ من به اینجا بیایی . اما مثل همیشه اشتباه کردم . با صورتی خونی و سینه ای پر از درد حرکت کردم و چوب خطی دیگر کشیدم که نشان می داد که این هفدهمین روز است که با این امید باطل به زندگی ام پایان ندادم . من هیچ وقت آنقدر احمق نبودم که تو فکر می کنی و می خواهم به تو قول بدهم که اگر این حماقت خیالی ِ تو در من به حماقت واقعی تبدیل شود ، آن هنگام است که دیگر چوب خط ها نیز تمام میشوند .اما این جمله تورات را هرگز فراموش نکن «ما همچون دانه زیتونی هستیم که هنگامی جوهر ِ خود را پس میدهیم که در هم شکسته شویم».
در خانه ام هستم ، روی یک چهار پایه نشسته ام و سرم پایین و پایین تر می رود. تا عاقبت لبهای مرطوبم بر زانویم قرار می گیرد و تازه می فهمم دوباره من هستم و هجوم ِ این نامعلوم، که یک غریبه است به نام ِ مرگ ، و تلاش ِ ما برای یک معاشرت ِ ابدی...

Thursday, November 29, 2007

زمین ِ فرسوده


من در سکوت
به دنبال آخرین واژه های ترانه ای هستم
که خواندم و تو ناتمام رهایش کردی
شاید وسعت این ترانه و صدای چون داوودت
آنقدر نبود که گوشه ای از
عدالت ِ بخشنده اش
زیر ِ دندانهای وجود ِ من خورد شود.

تا تفاله اش را از مقعد دفن کنیم
برای بارور شدن ِ زمین.

رد ِ پایت را تا کی در هاوَن فراموشی آسیاب کنم؟؟

Monday, November 26, 2007

و من دوباره مُردم


حرف می شکافت
دهان ِ یاوه گویت را
راه دروازه ات را که باز می کنم
دوباره با هم می خوانیم
ما آنقدر از هم دوریم
که موج ها پیغاممان را می رسانند
***
آیا تو می توانی
سرکشی چشمانت را با سکوت بپوشانی؟؟
***
در تو زیستم ، تا بی نهایت
دوباره بازگشت
زندگی در صفر ِ مبداء
این نیز می میرد و افسانه من است که می ماند
***
در مرگ ِ من روزی خون می گرید
چشمانِ این شهر ِ سیاه.
فرصت ِ ماندن نیست
وقت ِ رفتن است

Thursday, November 22, 2007

مادران همیشه راست می گوییند


سوار ارابه ای بود.گاه چپ میرفت و گهگاه راست . در بارِ خود لباس حمل می کرد و می تاخت و می نازید بر سرمایه اش که همین لباس های پوسیده بود. در بین راه مسافر سوار می کرد و از پول حمل آنها نان می خورد تا زنده بماند .
لباسها را به نسبت ِ مسافرانش عوض می کرد . یک روز آخرین لباس ِ کافکا را می پوشید که از آخرین حراجی دوران ِ صداقتش خریده بود و روز دیگر با لباس لمپنها، فاحشه ها را به مقصد می رساند.فرق نداشت چه می دانست و چه می پسندید. زیبایی وجود نداشت اگر می بود سیرت ِ اندک مسافرانی بود که برایش دست تکان می دادند و دیگر هیچ. در راه، پیچ ها و پرتگاه ها هیچ وقت نابودش نکردند ولی همیشه ناتمام ماند و پایانش را هیچ کس ندید . کلاغ ها همیشه بی آشوب می میرند.

مادرم می گفت: شیطان هر روز در می زند. ولی قلب پاکت هیچ گاه در را برایش نمی گشاید . اما نمی دانست یک روز دلم برای شیطان می سوزد و درگیر بازی اش می شوم اما تا این بازی شروع شد. نمیدانم از کجای بازی ، از لذتش به حقیر بودنش پی بردم..
کاش همه فرزندان به حرفهای مادرانشان گوش می دادند.

Tuesday, November 20, 2007

گلهای انتظار


دور از تو ِ واقعی ات.
در تنها باقی ماندۀ دوران ِ کودکی ام
پرواز می کنم به سرزمینی دیگر
جایی که در آن آزادی، نوید آرامشی خالص می دهد.
و من رسایی نامش را با صدای بلند فریاد می زنم و هیچ عابری بر من نمی خندد.
در عشق بازی اش گم ، در او حل می شوم.

آنجا
رمز این در را می گشایم.
چراغ خانه ام را روشن می کنم.
پنجره را برای تو باز می کنم تا در جان ِ من نور بپاشی..


می فشارم روی هر خاطره ، صورت خسته ام را هنوز

Sunday, November 11, 2007

Last tango in Paris


کودکان آنقدر شکنجه می شوند تا اولین دروغشان را بگویند.
در جایی که دنیا را سرکوبی فرا گرفته.
جایی که آزادی توسط خودپرستی به قتل می رسد.

آمین

بعضی اتفاقها باور کردنی نیستند. مثل مرگ ِ مارلون براندو




Friday, November 09, 2007

ابراهیم آقا و گلهای قرآن


من تو این 20 سال ِ زندگیم به خودم فشار آوردم و خودم رو جر دادم تا یه حرفی رو بزن ولی نتونستم . نه این که بلد نبودم حرف بزنم ، نمی تونستم منظورم و بگم ، طوری که شخص شنونده هم بفهمه وهم درک کنه . به هر حال خدا پدر و مادر این ابراهیم آقا رو بیامورزه که این حرف رو بسیار زیبا و شیک و کوتاه بیان کرده و دیگر من مجبور به جر دادن ِ خودم نیستم و بقه عمرم را می تونم راحت به زندگیم ادامه بدم. در این جا لازم است که از آقایان اریک امانوئل شمیت ( نویسنده داستان ِ ابراهیم آقا و گلهای قرآن) و عمر شریف ( بازیگر ِ نقش ابراهیم آقا) کمال تشکر را داشته باشم.
قبل از اینکه حرف آقا ابراهیم را بنویسم می خوام بگم که باید چشمانمان را به عاشقانه دیدن عادت بدهیم تا یک طعم شیرین رو حتی در بدترین لحظات زندگی مان حس کنیم .

ابراهیم آقا گفت : عیب نداره . عشق تو به اون مال ِ خودته . بگذار عشقت را نخواد ، ولی هر کاری که بکنه نمی تونه چیزی و عوض بکنه . فقط سر ِ خودش بی کلاه می مونه ، همین . بازنده اونه مومو ، چیزی که تو می دی ، تا ابد مال ِ تو می مونه و اما چیزی رو که می خوای برای خودت نگه داری برای همیشه از دستش میدی .!

به قول ِ یکی از دوستان، در آخر این ما هستیم که بازی و بردیم
.....

Tuesday, November 06, 2007

من ، فاکنر ، کافکا و سارتر را درک کنید

همیشه قرار نیست که اعتماد نتیجه خوبی بده به خصوص با این قوانین جالب و جذاب معاشرتی. و همیشه هم قرار نیست آدم ها از حسادت هم دیگر سواستفاده نکن . باز هم به دلیل همون قوانین خاص. اینجانب پیشنهاد می کنم که به همه سوراخ سمبه های ادراک سر بزنین . اگر دلیلی پیدا کردین خوب معلومه که مسائل خیلی شیرین تر از اتفاقات روزمره هستند و اگر به دنبال دلیل گشتین و نشد باز رجوع کنید به من. تا مسئله شما رو براتون بشکافم . صداقت یک جاهایی تبدیل به حماقت محض می شه و لذت بردن ِ دیگران هم از صداقت افراد به همین دلیلی که میگم . دوستان عزیز درک نمی کنید من رو؟؟
پس بیاین که بازی راه بندازیم هر کس برنده شد کلاهش و هوا بندازه و بقیه برند به یه سراغ پروار کردن مغز بی حاصلشون. باز هم درک نکردین؟؟
دوستان عزیز خواهش می کنم من ، فاکنر ، کافکا و سارتر رو درک کنید..!!!!!

Sunday, November 04, 2007

برف


لایه مجله های قدیمی ام را ورق می زنم . با مطالب ِ طنزش با صدای بلند می خندم و از این که این چنین با صدای بلند می خندم لذت می برم . اخبار امروز را مرور می کنم. آشوب است و غوغا ( یاد غوغا بخیر که سال قبل همین موقع ها بسته شد) ، به قول نبوی اگر در سوئیس گاز اشک آور بزنند . خودتان فکر کنید که دیگر در باقی دنیا چه خبر است ...!!
باز هم هوا سرد شده و فرهاد می خواند «... روشنی برفی همه کارش آشوب ....» و من پرواز می کنم به سال گذشته زمانی که فکر می کردیم اولین نفری هستیم که پا روی اولین برف سال گذاشته ایم . سال قبل وقتی برف آمد دلمان گرفته بود و بیهوده می خندیدیم اما امسال هنوز برف نیامده است و ما دیگر نمی خندیم. داشتم فکر می کردم ما ملت جهان سوم عادت کرده ایم که گوسفند باشیم ( به کسی بر نخورد ها . گوسفندیم دیگر) اما اینک درزهای خانه ام را محکم بسته ام و دیگر به هیچ قیمتی مجال آمدن به سرما نمی دهم .که شاید گوسفندی با شرف باقی بمانم ... همیشه سرما با خود تاریکی هم می آورد اما بعد از آن دنیا روشن تر از آن چیزی که هست می شود. و من امروز گارد خود را برای ضربه های مهلک خدا باز کرده ام تا محکم تر بر سینه ام بکوبد...

Friday, November 02, 2007

خالق و مخلوق

آن هنگام که فرشتگان بر ساحت ِ رنجورَش سلام کردند. نمی دانستند که این آفریدۀ اعجاب انگیزِ خالق ، روزی به همه چیز پشت خواهد کرد و در دوردست ترین جای ذهنش به بی عدالتی خالقش معترض خواهد شد.و در انفعال عظیمش، گوشه گیری و حقارت را می گزیند. تا که بالقوه بودنش را خشک کند و هر روز این حسرت را همرا بوی دود ، در درون سینه خود جمع کند که چرا گه گاه ریق شرافت را سر نکشید.؟

************
امروز مخلوق ، روی یک صندلیِ لهستانی ِ زیبا که گاه . بی گاه پایه هایش می لغزد و خطر ویرانی اش را با صدای جیر جیرش بلند بیان می کند نشسته است . در جایی که محل تلاقی دو آبی مرموزاست و صدایی که حاکی از جاری بودن آبی پر رنگ تر است . سفر را با تنهایی اش برگزیده است و بغل کرده است خواب و رویا را تا از این چنگال عظیم که گلویش را به قصد خفه کردن می فشارد فاصله گیرد. با خوب بودن چیزی درست نشد ، بد شدن را چگونه باید نوشت؟ مخلوق در این فکر روی همان صندلی لهستانی ِ نحیف به ترسناک ترین مرز دنیا خیره شده است و و در ثبت روزهای خود همواره از خود می پرسد. کوتاهی نظم و ناظم را چگونه باید پزیرفت.

************
فرشته سجده کرد و گفت: این همان مخلوقِ دردمندِ خالق است..همه بر مقامش سجده کنید

Wednesday, July 25, 2007

منحط







نهایت حرفهایمان وقتی روبه روی هم می نشینیم، همین نطق باقی مانده از کتاب حل المسائل دیوانگی است (اثر مجیک دریم) و بعد از آن تو طبق معمول با بند بنفش کفشهایت بازی می کنی و من به انگشتان کشیده ات خیره می شوم و منتظر فرصت، برای این که فشارشان دهم و در دستانم اثرشان را ثبت کنم . بیهوده است. تا بحال که بیهوده بوده. انتظار یعنی شروع زوال ، یعنی شروع یک تحقیر لذت بخش ، یعنی تبلور توقع ، یعنی آغاز فضاحت محترمانه و کوچک شدن بی شرمانه. وقتی روی همه چیز هاله ای از خون آبه خوابیده خود نمایی یعنی رنج بیهوده کشیدن ، من که دیگر نه رنگی دارم و نه افسونی که جادویت کنم . پس همان تحقیر لذت بخش را ترجیح می دهم همان انتظار ابلهانه را . گاهی هم بخار میشوم و از دریچه کوچک هواکش کنار دستشوئی همراه بوی تعفن به بیرون پرتاب می شوم. نمی دانی چه پرتاب لذت بخشی است...سهم من از لذت همین پرتاب است. حقیقتا حضور تو فقط یک بهانه کودکانه برای لذت بردن است. یک خود خواهی مقدس......یک لقمه رویا و بعد یک سیفون آب سرد با فشار زیاد..همه چیز را قورت میدهم و بعد با یک آروغ خودم را به بیرون پرتاب میکنم. با من آروغ بزن. من منحط شده ام

Saturday, July 07, 2007

اندر وصف زمانه


از حق که نگذریم ، ندیدن روی ماهت هم این روزها نعمتی است ، در عجبم از کار زمانه و کله ماق هایش و نخود ریختن هایی که اقبال انسان و من را رقم میزند . باز صد شکر که سرش هر جا گرم است فکر رسوایی و خانه خراب کردن ما نیست . آن چند باری هم که از دستش در رفته قابل بخشش است به شرطی که منتت را همیشه بر سرش نگاه داری و نگذاری زیاده روی کند .

از حال و روز این دوران که بگویم چیزی نمی ماند جز این که من مانده ام یک صافی بزرگ . حالا باید ببین جقدر می توان ریز شد و از آن عبور کرد. و به ریش روزگار خندید که هووووووووم کجایش را دیده ای ؟؟ بچرخ تا بچرخیم.

داشتم از ندیدن رویت می گفتم و نعمتی که نا خواسته به سراغم آمده و گهگاه برایم هورا می کشد و کف می زند و به این که موجود پوست کلفتی مثل من را می رقصاند بر خود می بالد . تا چند روز دیگر تنهایم و هر چه بر خودم ناسزا می فرستم که بچسب و استفاده کن هیچ عایدی ندارد . یا خواب می مانم و یا کرختی ناشی از قرصها، امان لذت به من نمی دهد . اما هر چه هست پا در هوا بودن و سر گیجه دوری را نمی شود هضم کرد . روی هر لبه اش که می ایستم با سر می خورم زمین . من می مانم و معالجه این هیبت دریده و یک بسته قرص ، که خوردن و نخوردنش با هم برابر است.

می گوید به خود عابر: بیابان را سراسر مه گرفته است !!!

Thursday, July 05, 2007

یک روز خوب


امروز روز خوبی بود ، نه به خاطر این که من تا لنگ ظهر خواب بودم و هیچ کس مزاحم خوابم نشد بلکه بیشتر به خاطر روایت یک داستان از طرف یکی از دوستان نزدیکم . او می گفت حدود پنج سال پیش ، یعنی در زمان جنگ جهانی دوم ، در آن هیاهویی که دنیا را تسخیر کرده بود. و وحشت و هراس آن دوران(یادتان هست که..) روزی فردی را دیده که بدنبال یک کفش در سطل آشغالهای محله کراسکر ورشو میگشت . حالت فیزیکی و نوع رفتار آن مرد دوست من را متعجب کرده بود و این سوال را برایش پیش آورده بود که چنین آدمی چرا باید سر در زباله کند و دنبال چیزی گردد؟؟ دوست من تصمیم میگیرد که با آن مرد صحبت کند و به او نزدیک می شود...

دوست من : سلام آقا می توانم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟؟

آن فرد: آآآآآآ خواهش می کنم . مشکلی پیش آمده؟

دوست من : نه ولی اگر حمل بر گستاخی و پررویی من نمی گذارید برایم کمی تعجب بر انگیز بود . دیدن آدمی با کت و شلوار تاکسی دو که سر در زباله ها فرو کرده.

آن فرد : چه چیزی تعجب شما را بر انگیخته؟؟

دوست من : آآآآآآآ معذرت می خوام می توانم شغل شما را بپرسم؟

آن فرد: بله من آرشیتکت هستم . ببخشید من کمی عجله دارم باید به کارم برسم . از آشنایی با شما خوشحال شدم.

دوست من : من هم همین طور

و دوست من رفت و آن فرد به کار خود ادامه داد.....

دارید می خندید؟ حالتان به هم خورده از ابلهانه بودن این ماجرا؟ می پرسید جه جیز این داستان باعث خوشحالی من شد؟

فعلا این موضوع را کنار میزاریم. در مورد چیز دیگری صحبت می کنیم.آقایان خواهش میکنم یک بار ناله یک انسان تربیت شده قرن نوزده را وقتی دندانش درد می کند بشنوید.این کار را در روزهای دوم و سوم هم تکرار کنید.او به سادگی نمی نالد که دندان درد دارم ، این فرد تربیت شده مثل رعیت یا دهقان نمی نالد بلکه مانند کسی می نالد که روحش با فرهنگ و تربیت غربی عجین شده. ناله هایش تا حدی خام ، ساختگی ،و خشم آلود است و تمام شب و روز ادامه دارد. اما این ناله تاثیری در حال او ندارد خودش بهتر از همه این را می داند.می داند که بیهوده خود و دیگران را رنج می دهد.حتی خویشاوندان که شاهد نالیدن او هستند به هیچ وجه درد او را باور ندارند و با خود می گویند که می تواند ساده تر . آرام تر از این بنالد..

شما چه فکر می کنید؟ دلیل آن را چه می دانید؟

بله...درست است. علتش فقط خشونت ذاتی و تمایل به آزار دیگران است و همین است که لذت دارد. من درد می کشم تو چرا نباید آزار ببینی؟؟ این در تمام ما انسانهای متمدن قرن نوزده وجود دارد. شک نکنید. ما وقتی درد داریم . دیگران را خوشحال نمی کنیم حتی دوست نداریم آنها در حالت عادی باشند . و احساس راحتی داشته باشند.حالا چه خود خواسته و چه نا خود آگاه ( نا خود آگاه انسان قرن نوزده)

حالا اگر در این قرن کسی را ببنید که تنهایی ناله میکند و نمی خواهد روی شما اثر بگذارد و حتی کمک هم نمی خواهد چه حسی پیدا می کنید؟؟؟

آقایان هنوز هم ملتفت مقصودم نشدید؟؟؟

امروز واقعا روز خوبی است. بسیار خوب..............

تحت تاثیر: یادداشتهای زیرزمینی-داستایفسکی


Tuesday, July 03, 2007

سی و هفت روز

سی و هفت روزمانده به اعلام بیداری.در این سی و هفت روز وقت داری هر شب به خوابم بیایی و اگر خواستی با هم سنجاقک های آدم خوار را دنبال کنیم

Saturday, June 16, 2007

نقطه سر خط

کسل تر و بی حوصله تر از قبلم. دور خودم می چرخم و همه جیزهمان طور احمقانه ادامه پیدا می کند. باید خود را تسکین دهم. باید آرام شوم. همه راها را رفتم. جواب نداد..درد کشیدم، فریاد زدم، ساکت شدم، خودم را حبس کردم، رویا بافتم، خواهش و التماس کردم، حتی تحقیر شدم و دوباره رسیدم به سر جای اول.باید دوباره بنویسم.اما در این مدت من و دنیا بزرگتر شدیم باید طوری بنویسم که ذهنم در بیابد که جایی پیدا شده تا عقده هایش را ثبت کند
به این دمیدن که هر روز کش دار تر و آهسته تر می شود