Thursday, November 29, 2007

زمین ِ فرسوده


من در سکوت
به دنبال آخرین واژه های ترانه ای هستم
که خواندم و تو ناتمام رهایش کردی
شاید وسعت این ترانه و صدای چون داوودت
آنقدر نبود که گوشه ای از
عدالت ِ بخشنده اش
زیر ِ دندانهای وجود ِ من خورد شود.

تا تفاله اش را از مقعد دفن کنیم
برای بارور شدن ِ زمین.

رد ِ پایت را تا کی در هاوَن فراموشی آسیاب کنم؟؟

Monday, November 26, 2007

و من دوباره مُردم


حرف می شکافت
دهان ِ یاوه گویت را
راه دروازه ات را که باز می کنم
دوباره با هم می خوانیم
ما آنقدر از هم دوریم
که موج ها پیغاممان را می رسانند
***
آیا تو می توانی
سرکشی چشمانت را با سکوت بپوشانی؟؟
***
در تو زیستم ، تا بی نهایت
دوباره بازگشت
زندگی در صفر ِ مبداء
این نیز می میرد و افسانه من است که می ماند
***
در مرگ ِ من روزی خون می گرید
چشمانِ این شهر ِ سیاه.
فرصت ِ ماندن نیست
وقت ِ رفتن است

Thursday, November 22, 2007

مادران همیشه راست می گوییند


سوار ارابه ای بود.گاه چپ میرفت و گهگاه راست . در بارِ خود لباس حمل می کرد و می تاخت و می نازید بر سرمایه اش که همین لباس های پوسیده بود. در بین راه مسافر سوار می کرد و از پول حمل آنها نان می خورد تا زنده بماند .
لباسها را به نسبت ِ مسافرانش عوض می کرد . یک روز آخرین لباس ِ کافکا را می پوشید که از آخرین حراجی دوران ِ صداقتش خریده بود و روز دیگر با لباس لمپنها، فاحشه ها را به مقصد می رساند.فرق نداشت چه می دانست و چه می پسندید. زیبایی وجود نداشت اگر می بود سیرت ِ اندک مسافرانی بود که برایش دست تکان می دادند و دیگر هیچ. در راه، پیچ ها و پرتگاه ها هیچ وقت نابودش نکردند ولی همیشه ناتمام ماند و پایانش را هیچ کس ندید . کلاغ ها همیشه بی آشوب می میرند.

مادرم می گفت: شیطان هر روز در می زند. ولی قلب پاکت هیچ گاه در را برایش نمی گشاید . اما نمی دانست یک روز دلم برای شیطان می سوزد و درگیر بازی اش می شوم اما تا این بازی شروع شد. نمیدانم از کجای بازی ، از لذتش به حقیر بودنش پی بردم..
کاش همه فرزندان به حرفهای مادرانشان گوش می دادند.

Tuesday, November 20, 2007

گلهای انتظار


دور از تو ِ واقعی ات.
در تنها باقی ماندۀ دوران ِ کودکی ام
پرواز می کنم به سرزمینی دیگر
جایی که در آن آزادی، نوید آرامشی خالص می دهد.
و من رسایی نامش را با صدای بلند فریاد می زنم و هیچ عابری بر من نمی خندد.
در عشق بازی اش گم ، در او حل می شوم.

آنجا
رمز این در را می گشایم.
چراغ خانه ام را روشن می کنم.
پنجره را برای تو باز می کنم تا در جان ِ من نور بپاشی..


می فشارم روی هر خاطره ، صورت خسته ام را هنوز

Sunday, November 11, 2007

Last tango in Paris


کودکان آنقدر شکنجه می شوند تا اولین دروغشان را بگویند.
در جایی که دنیا را سرکوبی فرا گرفته.
جایی که آزادی توسط خودپرستی به قتل می رسد.

آمین

بعضی اتفاقها باور کردنی نیستند. مثل مرگ ِ مارلون براندو




Friday, November 09, 2007

ابراهیم آقا و گلهای قرآن


من تو این 20 سال ِ زندگیم به خودم فشار آوردم و خودم رو جر دادم تا یه حرفی رو بزن ولی نتونستم . نه این که بلد نبودم حرف بزنم ، نمی تونستم منظورم و بگم ، طوری که شخص شنونده هم بفهمه وهم درک کنه . به هر حال خدا پدر و مادر این ابراهیم آقا رو بیامورزه که این حرف رو بسیار زیبا و شیک و کوتاه بیان کرده و دیگر من مجبور به جر دادن ِ خودم نیستم و بقه عمرم را می تونم راحت به زندگیم ادامه بدم. در این جا لازم است که از آقایان اریک امانوئل شمیت ( نویسنده داستان ِ ابراهیم آقا و گلهای قرآن) و عمر شریف ( بازیگر ِ نقش ابراهیم آقا) کمال تشکر را داشته باشم.
قبل از اینکه حرف آقا ابراهیم را بنویسم می خوام بگم که باید چشمانمان را به عاشقانه دیدن عادت بدهیم تا یک طعم شیرین رو حتی در بدترین لحظات زندگی مان حس کنیم .

ابراهیم آقا گفت : عیب نداره . عشق تو به اون مال ِ خودته . بگذار عشقت را نخواد ، ولی هر کاری که بکنه نمی تونه چیزی و عوض بکنه . فقط سر ِ خودش بی کلاه می مونه ، همین . بازنده اونه مومو ، چیزی که تو می دی ، تا ابد مال ِ تو می مونه و اما چیزی رو که می خوای برای خودت نگه داری برای همیشه از دستش میدی .!

به قول ِ یکی از دوستان، در آخر این ما هستیم که بازی و بردیم
.....

Tuesday, November 06, 2007

من ، فاکنر ، کافکا و سارتر را درک کنید

همیشه قرار نیست که اعتماد نتیجه خوبی بده به خصوص با این قوانین جالب و جذاب معاشرتی. و همیشه هم قرار نیست آدم ها از حسادت هم دیگر سواستفاده نکن . باز هم به دلیل همون قوانین خاص. اینجانب پیشنهاد می کنم که به همه سوراخ سمبه های ادراک سر بزنین . اگر دلیلی پیدا کردین خوب معلومه که مسائل خیلی شیرین تر از اتفاقات روزمره هستند و اگر به دنبال دلیل گشتین و نشد باز رجوع کنید به من. تا مسئله شما رو براتون بشکافم . صداقت یک جاهایی تبدیل به حماقت محض می شه و لذت بردن ِ دیگران هم از صداقت افراد به همین دلیلی که میگم . دوستان عزیز درک نمی کنید من رو؟؟
پس بیاین که بازی راه بندازیم هر کس برنده شد کلاهش و هوا بندازه و بقیه برند به یه سراغ پروار کردن مغز بی حاصلشون. باز هم درک نکردین؟؟
دوستان عزیز خواهش می کنم من ، فاکنر ، کافکا و سارتر رو درک کنید..!!!!!

Sunday, November 04, 2007

برف


لایه مجله های قدیمی ام را ورق می زنم . با مطالب ِ طنزش با صدای بلند می خندم و از این که این چنین با صدای بلند می خندم لذت می برم . اخبار امروز را مرور می کنم. آشوب است و غوغا ( یاد غوغا بخیر که سال قبل همین موقع ها بسته شد) ، به قول نبوی اگر در سوئیس گاز اشک آور بزنند . خودتان فکر کنید که دیگر در باقی دنیا چه خبر است ...!!
باز هم هوا سرد شده و فرهاد می خواند «... روشنی برفی همه کارش آشوب ....» و من پرواز می کنم به سال گذشته زمانی که فکر می کردیم اولین نفری هستیم که پا روی اولین برف سال گذاشته ایم . سال قبل وقتی برف آمد دلمان گرفته بود و بیهوده می خندیدیم اما امسال هنوز برف نیامده است و ما دیگر نمی خندیم. داشتم فکر می کردم ما ملت جهان سوم عادت کرده ایم که گوسفند باشیم ( به کسی بر نخورد ها . گوسفندیم دیگر) اما اینک درزهای خانه ام را محکم بسته ام و دیگر به هیچ قیمتی مجال آمدن به سرما نمی دهم .که شاید گوسفندی با شرف باقی بمانم ... همیشه سرما با خود تاریکی هم می آورد اما بعد از آن دنیا روشن تر از آن چیزی که هست می شود. و من امروز گارد خود را برای ضربه های مهلک خدا باز کرده ام تا محکم تر بر سینه ام بکوبد...

Friday, November 02, 2007

خالق و مخلوق

آن هنگام که فرشتگان بر ساحت ِ رنجورَش سلام کردند. نمی دانستند که این آفریدۀ اعجاب انگیزِ خالق ، روزی به همه چیز پشت خواهد کرد و در دوردست ترین جای ذهنش به بی عدالتی خالقش معترض خواهد شد.و در انفعال عظیمش، گوشه گیری و حقارت را می گزیند. تا که بالقوه بودنش را خشک کند و هر روز این حسرت را همرا بوی دود ، در درون سینه خود جمع کند که چرا گه گاه ریق شرافت را سر نکشید.؟

************
امروز مخلوق ، روی یک صندلیِ لهستانی ِ زیبا که گاه . بی گاه پایه هایش می لغزد و خطر ویرانی اش را با صدای جیر جیرش بلند بیان می کند نشسته است . در جایی که محل تلاقی دو آبی مرموزاست و صدایی که حاکی از جاری بودن آبی پر رنگ تر است . سفر را با تنهایی اش برگزیده است و بغل کرده است خواب و رویا را تا از این چنگال عظیم که گلویش را به قصد خفه کردن می فشارد فاصله گیرد. با خوب بودن چیزی درست نشد ، بد شدن را چگونه باید نوشت؟ مخلوق در این فکر روی همان صندلی لهستانی ِ نحیف به ترسناک ترین مرز دنیا خیره شده است و و در ثبت روزهای خود همواره از خود می پرسد. کوتاهی نظم و ناظم را چگونه باید پزیرفت.

************
فرشته سجده کرد و گفت: این همان مخلوقِ دردمندِ خالق است..همه بر مقامش سجده کنید