Saturday, January 26, 2008

وحشت



وحشت ِ اول :
ناگهان ترسیدم
خواب از من فرار می کند
پهلو به پهلو می شوم
رویاهایم وحشی شده اند

وحشت ِ دوم :
عرق کرده ام
خواب تو را دیده ام
وقتیِ جهان پر ِ مرز است
کجا باید تو را بجویم؟

وحشت ِ سوم:
بی درنگ غش می کنم
قلبم آرام میزند
مغزم در تپش است
امروز دوباره آمدی

وحشت ِ چهارم :
جیغ می کشند
داد می زنند
این کما
قویتر از تمام ِ شوکهای برقی ِ جهان است

وحشت ِ پنجم :
این سکوت دیگر چیست ؟
امروز تعطیل است ؟
در تنهایی
چشمانم
غوغای هق هق سر می دهند

وحشت ِ ششم :
همه با هم نماز بخوانیم
شمع روشن کنیم
شب ِ جمعه است
ثواب دارد

وحشت ِ هفتم :
پیچیده در ترمه اعلا
روی دست می برندم
برای شادی روحم صلوات ِ بلند بفرستید
...

Thursday, January 24, 2008

تو می میری.... به همین سادگی

عرق ِ سردی بر پشتم نشسته بود اما همچنان با سر سختی گفتم : «هیچ دلیل ِ منطقی واسه مرگ ِ غیر ِ مترقبه من وجود نداره.»
«می دونی مرگ عاشق ِ دلایل ِ غیر ِ منطقیه... اون به تو اعلام کرده که قراره بمیری و تو با زنگی که بهش زدی تصمیمشو تایید کردی... و همین برای اون کافیه»
« اون دچار ِ سوتفاهم شده من باید باهاش حرف بزنم »
« امکان نداره ... تا وقتی هستی، مرگ نیست و وقتی مرگ می آد تو نیستی ... حقیقتش تو دیگه تقریبا هیچ فرصتی نداری... حتی برای علاج ِ قطعی افسردگی دندونات.»

*******
در عالم افسانه های مینیمالیستی ، طبعا باید آدم این خبر ِ ناگوار را در درجه اول به اطلاع همسر ، نامزد ، یا محبوبش برساند. پس به یکی از این سه نفر زنگ زدم که البته الان دقیقا خاطرم نیست کدامشان بود ، بهر حال مطمئنم که یک خانم در آن سوی خط گوشی را برداشت . چون احتمال می دادم که باید خیلی مرا دوست داشته باشد تصمیم گرفتم این خبر ِ دردناک را طوری به اطلاعش برسانم که حول نکند.
« سلام عزیزم ... هنوز اسم خوبت رو با "ه" سوراخ دماغ می نویسن و عشق قشنگت رو با "س" سه نقطه ؟ »


بخشهایی از داستان ِ تومیمیری... به همین سادگی. نوشته حسین ِ یعقوبی از کتاب ِ خرمگس و زن ستیز
با تشکر از یاسی عزیز


Sunday, January 20, 2008

بانوی من


من زمان را بلعیده ام
تا در آن کارزار ِ شبنمای گیس ِ تو
روشنایی لبهای وحشی ات را به یاد آورم
که وقتی می گفتی دوستت دارم
گلها بی تاب بر تاب ِ سینه هایت سجده می کردند

من با صبر خوابیده ام
تا فراموش نشود روزی که
جهان را
به مهمانی سنجاقکهایی خواندم
که فاصله عاشقی را با مرداب حفظ می کردند
و از پرواز ِ عارفانه شان اوج می گرفتند
آسمان را می دریدند

من روزگار را خود بافته ام
آنگاه که درد شدی
همچون تمشکهای وحشی
از جداره سینه ام بالا رفتی
خوار هایت را فرو کردی
تا شاهد ِ زایمان ِ آن میوهای کال باشی

من رویا را دریده ام
تا خواب ِ کلاغان ِ شومی را بر هم زنم
که در رویای دزدیدن ِ چشمان ِ یاقوتی ِ تو
با مترسکانی همدست شده اند
که حمله گراز ها را جشن می گریرند

من دردی را سروده ام
تا خیال را آزاد کنم
به نا کجای این برهوت ِ عظیم
و دویدن ها کودکانه تو را نظاره کنم
که شقایق ها را چگونه لگد می کنی

من سرما را دزدیده ام
تا هیچکس هوس ُ دستانی را نکند
که ناگهان در وحشت دوری ات رها شد
و تو را نیافت و بیهوده
به هم سابیده می شد

من تو را باز کرده ام بانوی ِ من
تا از میان ِ عریانی ات
سرزمینی پدید آید
جایی پر از اکسیژن ناب