Tuesday, December 21, 2010

برای ایران


یک دست آب
یک دست خاک
گل شده است فکرم
چه کنم که به هم نمی چسبد
این گل
از این آب و خاک



برای بهتر دیدن تصویر روی آن کلیک کنید

Sunday, December 12, 2010

مطلبی برای سالگردِ توقیف روزنامه حیات نو


چند روز پیش ، سالگرد توقیف روزنامه «حیات نو» بود . روزنامه ای که من یکسال در آن کار کردم . درست پارسال در روز 17 آذر ، ما حکم توقیف را دریافت کردیم . امسال در سالگرد این روز به این موضوع فکر کردم که شاید بد نباشد مطلبی درباره روزنامه «حیات نو» و جو تحریریه آن نشریه بنویسم . در آن چند روزِ سالگردِ توقیف نتوانستم خود را قانع کنم و دلیل قابل قبولی برای نوشتن پیدا کنم . سیل روزنامه ها ی توقیف شده در یکی دو سال گذشته زیاد است و بسیاری از خبرنگاران صادق در کشورم اکنون در زندان ها هستند و یا بیکارند و از مشکلات معیشتی و ... مشت می خورند که لزوم نوشتن درباره روزهای خوب در حیات نو ، اولویت نبود . اما دیروز با یکی از همکاران سابقم در آن روزنامه که در حال حاضر دوستِ خوبی نیز هست صحبت کردم و از دغدغه هایش در این روزها و شرایط روزنامه ای که در آن کار می کند آگاه شدم. به نظرم رسید باید چیزی بنویسم و حرفی بزنم ( هر چند بسیار شخصی ) . روزی که به حیات نو رفتم ، تنها دو ماه بود که به ایران برگشته بودم . من ِ غرق شده در افکار ِ خود ،که ریسمان می بافتم و منطق ِ شخصی سَق می زدم ، پا به مجموعه ای در حوزه رسانه کشور نهادم که اکنون می توانم با کمی تردید و کمی شک (که همواره واجب است) آن را جزء پاکترین و مطهر ترین مجموعه های این حوزه در ایران بخوانم. فارغ از تمام اختلاف های عقیدتی که از یک ذهن ایده آلیست جریان می یابد حیات نو نشریه ای بود که خبرنگارانش جوهر قلم هایشان را مقدس می دانستند و دل در گرو کشورشان با حقوقی ناچیز (و حتما خنده دار) می نوشتند آن هم با کمترین امکانات . اما گنجینه شان صمیمیتی بود که در بین تیم کارکنان حیات نو ریشه دوانده بود و خانواده ای ساخته بود که اگر هم غری داشتیم ، فقط غر بود و کینه نبود.

دوباره یادم می آید که روزهای اول در حیات نو چقدر برایم عجیب بود.هم دیگر را خواهر یا برادر می خواندند که آن روزها به نظرم نوعی کپی برداری از هویتی اسلامی انقلابی بود که از نظرم بیشتر به نمایش می ماند ، آن هم از آن دست نمایشهایی که سالها در ایران اجرا شده بود و حاصل نتایجش فقط تظاهری عوام فریبانه بود. آدمهایی که با بعضی از آنها فرسنگ ها فاصله داشتم و تا مدتها گیج این بودم که چه طور با آنها بر خورد کنم، امروز چند تن از صمیمی ترین دوستانم هستند و شاید هنوز هم جنس و هم شکل نمی اندیشیم ، اما درک می کنیم و دوست می داریم یکدیگر را. این سرمایه بزرگیست که آن را مدیون حیات نو هستم .و معنا واقعی آن خواهر و برادر خواندن ها را اکنون متوجه می شوم.حال که احساس می کنم همه آن افراد خانواده ام هستند و اکنون می فهمم که تظاهر که نبود ، که بسیار خالصانه بود .

شاید مهمترین حاصل آن روزها برای من ، واقع بین شدن و فرار از گرفتاری رمانتیزه شدۀ ایده آلیست گرایِ ذهنِ من و فهم معنای مداومت و درک تضاد و فهمیدن این که خوشامد ِ من با واقعیت فرق دارد. و خورد شدن تفکر صد در صد گرایانه و متعصبم . ( مباحثی که موضوع بحث این روزهای من ، با دوستان هم فکرم در قبل از حیات نو است ) شاید اگر این روزها نیز همین درک و همین فکر در میان همه مردم مان جریان داشت ، بهتر می زیستیم.

این را می توانم شهادت دهم و شاهد می گیرم صفحاتِ آرشیو روزنامه حیات نو را ، که پیشرفت ایران و زندگی بهتر مردم ایران و آگاه سازی آنها از حقوقشان مهمترین منشوری بود که بچه های تحریریه حیاتِ نو به آن پایبند بودند.

مطلبم درباره حیات نو را این گونه تمام می کنم که :

دوستان عزیزم در روزنامه حیات نو ، قلم هایتان همواره استوار باد و صداقت و خلوصتان بی کران

Saturday, December 11, 2010

به رنگ ارغوان


امشب برای بار دوم فیلم « به رنگ ارغوان » ساخته ابراهیم حاتمی کیا رو دیدم و این بار ، بر خلاف دفعه قبل که در سینما مطبوعات (فلسطین) ، در جشنواره و تنها دیده بودم ، لذت بردم و توانستم بسیار به فضای فیلم نزدیک شوم . شاید به خاطر اینکه این بار با تمرکز بیشتری دیدم و شمقدری در میان فیلم به سالن سینما نیامد و فضا را برای بیست دقیقه به هم نریخت!!! حالا می توانم حتی از واژه تحسین بر انگیز(در قد و قواره سینمای ایران) نیز استفاده کنم . شاید این فیلم اگر در زمان خود دیده می شد و درگیر سانسور و ... نمی شد می توانست بسیار تاثیرگذار شود و شاید تجربه ای مثل « آژانس شیشه ای » را در کارنامه حاتمی کیا رقم می زد . هر چند که به در حال حاضر نیز فیلم ، بسیار کارگردانی خوب و منظمی دارد و در کارنامه حاتمی کیا شاخص است . شاید اگر این فیلم در همان سالهای 83 84 دیده می شد ، هیچوقت حاتمی کیا فیلمی مثل « دعوت » را نمی ساخت . فیلمی که به نظرم نقطه ای کدر در کارنامه حاتمی کیاست .با وجود اینکه نسبت به خود حاتمی کیا نقد بسیاری دارم ولی صداقتش در روایت را تحسین می کنم . به رنگ ارغوان هم اکنون در شبکه سینمای خانگی عرضه شده است و اگر آن را ندیده اید پیشنهاد می کنم که آن را تهیه کنید و ببینید.

Monday, November 15, 2010

استعفا

قصه ها یش را خوب روایت نکرد
شهرزاد قصه گویِ من
یاد نگرفتم
چگونه بخشنده باشم و چگونه مطهر
تطهیر لازم نیست وقتی
این آسمان گرفته
سرود می خواند گاهی
از آن سرود های انقلابی ِ 57
که در مدرسه ردیف می شدیم و با کاغذ های رنگیِ درو دیوار می خواندیم " ایران ایران ایران ، رگبار مسلسل ها " و بعد از ظهر ها افسانه توشیبان می دیدیم.
این چیست که اینگونه رخنه کرده است
و این چیست که بی رحمانه می تازد بر در و دیوارِ فاصله های نا مانوس
دست نیافتنی می شود آن روز که دستت دراز شود
نه از روی جبر
از حسادت
از شهوت
و از لبخندِ سر خوشانه پیروزی
*
*
*
امروز از ریاست استعفا می دهم

Thursday, November 04, 2010

چگونه رهایت کنم؟

چگونه رها کنم
شرطی را که از آغاز ، پرنده وار بر دروازه دلم نشست
.
.
چگونه رها کنم
این غمهای هوس انگیز و بی تاب تنهایی را
همان که یدک کشش بوده ام ، از روزگارانی که آهسته لمست کردم
نگاهم کردی و بعد هیچ .
حبابها یکی یکی ترکید
در میان بازی کودکانه و سرد من و دیوار
.
.
حال چگونه رها کنم باز
لذت هم زدن این استکان چای را
وقتی تلخی ات می تازد هنوز
در این دوران تازیانه های شبانه.
.
.
.
.
چگونه رهایتان کنم
دیوار های سرکشِ دوست داشتنی

Thursday, October 28, 2010

برای مادر

دقیقا همین امشب
از نردبان خاطره افتادم
کابوس های ندیدنت
از خودِ ندیدنت ترسناکتر است
.
.
.
حیف.
از آغوش امنت باز دور شده ام.
.......
.......
.......
.......
برای مادرم که آغوش اش امنترین آشیانه دنیاست
تولدت مبارک ای اصیل ترین مهربان
پی نوشت : فاجعه اینجاست که عکسی از تو همراهم نیست .!

Monday, October 11, 2010

فراری


روزی که صدا، موازی سکوت است
و نگاهِ تو لرزان
روزی که شب ها بر روی صبح می غلتند
و نگاه تو نگران
روزی که دلم ترسید ، از روزهای ندیدنت
و نگاه تو بر قدم های من گریان
و روزی که نگاهِ تو با روزهای من هم بستر شد
از ترس اعدام های شبانه
و تو و من با هم فرار کردیم
به کجا ؟
.
.
.
به این فکر نکردیم


* عکس : صحنه ای از فیلم ضد مسیح ، اثر لارس فنتریه

Friday, September 17, 2010

اولین سخنرانی

امروز برای اولین بار تو عمرم، سخنرانی کردم . اونم برای چهارده دقیقه. بهتر از اون چیزی بودم که فکر می کردم. تجربه خوبی بود ولی یه کمی ترسناکِ وقتی که قرار باشه در مورد اثرات رنگ در طراحی داخلی برای یه مشت آدم این کاره حرف بزنی . واقعا ترسناک بود

Tuesday, September 14, 2010

آیا هنوز هستم ؟

روز عجیبی بود امروز.نمی دانم که چطور است ، این که در این گوشه دنیا دور از ایران دغدغه ایران را داشته باشی و در صحبتها و بحث های مختلف سعی کنی ، ملیت های مختلف را قانع کنی که ما انسان های متمدنی هستیم و میزان قضاوت ما دولت ما نیست چقدر می تواند عجیب باشد . امروز دوستی از کشور ترکیه حرف عجیبی زد . از من پرسید در آینده چه خواهی کرد ؟ همین سوال ساده بس بود که ساعت ها من را به هم بریزد . می گفت تو که آنقدر دغدغه کشورت را داری حاضری به ایران بر گردی و اونجا برای کشورت قدم بر داری ؟ آیا حاضر هستی که آرامش را از خانواده و خود بگیری و به جایش برای آزادی در کشورت تلاش کنی؟ نمی دانم چطور جوابش را دادم که تناقضی با من پیش نیاید . واقعا نمی دانم . فقط این را فهمیدم که بعد از اینکه به اتاقم آمدم ساعت ها فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم ولی باز در اول خط برای یک تصمیم جا خالی می دادم . نمی دانم آنقدر شجاع هستم آنقدر قوی هستم یا نه ؟ ولی می دانم که به این سوال هنوز باید فکر کنم و فکر کنم و این بار به جای اینکه بقیه را متقاعد کنم که ما انسان های خوبی هستیم ، خودم را متقاعد کنم.روز عجیبی بود امروز.

Sunday, July 11, 2010

سرمشق

بر روی تمام سنگفرش های ذهن ِ من حک شده است
فراموشی آغاز ِ آزادی است
و آزادی از چنگ تو یعنی هبوط
در جایی که زمان را معلق کرده ام
و زنانگی ات را از فالم حذف می کنم
چگونه می توان تو را خط زد ؟
از تقویم،از تاریخ،از خواب
و از ذهن

Sunday, June 27, 2010

!!

نگاهت
خیلی دور است
از آنجا که
دلم می خواهد باشد

Monday, June 21, 2010

انتظار از تو

فکر می کردم که دیگر تمام شده است ، همه کسانی که می دیدم نوعی رفتار ِ محترمانه داشتند که همه از انقراض رابطه حکایت می کرد . در این روند ضربدری و این روند یک گام به جلو و دو گام به عقب ،همیشه یک حس است که می ماند . کمی حسرت در کنار یک حس خلاء .

انتظار از تو غریب است
توقع ِ توغریب تر

رفتار ات زنجیر است
بر پاهای رابطه
و باز یک گره کور

Wednesday, June 02, 2010

وابسته

من هنوزم پر از حس های عجیبم . !
امروز به وابستگی هایم فکر کردم . به انسانهایی که به آنها وابسته ام به چیز هایی که به آن وابسته ام . یک چیز بسیار در این کند و کاو پر رنگ بود و آن اینکه خیلی از انسانها و خیلی از چیز ها برایم دست انداز هستند و من دلیل احساسی برای وابستگی دارم اما منطق کم است معمولا . امروز چیزهایی شنیدم و دیدم که شاید بهتر باشد راهی برای استقلال بیابم
اما آنجا که احساسم می گوید : اگر که اشتباه بود چه خوب بود اشتباه ....... دقیقا آنجا ( یعنی همین جا که هستم ) چه باید کرد ؟؟
مغزم در حالت انفجار است فقط .. !

Friday, May 14, 2010

تو مشغول مردن ات بودی


هر روز
به مردن فکر می کنم
به مریضی ، قحطی
خشونت ، تروریسم ، جنگ
به آخر الزمان

و همین
کمک می کند به هیچی فکر نکنم

راجر مگاف - از کتاب تو مشغول مردن ات بودی

تحقیر

یک قهوه داغ
یک سیگار
به همین راحتی تو را می فروشم
فاصله بین ما طعم یک اسپرسو دوبل می دهد
بدون شکر
و کشتن تو از آن کارهاست که یک دفعه اتفاق می افتد
بی حرف پیش
با یک ابزار ساده
با یک عکس ، با یک شعر
با کمک تمام نوشابه های انرژی زای دنیا

Sunday, May 09, 2010

هنوز حسی در من هست

حس عجیبی است و تازه. وقتی می یابم تو را دوباره . ذره ذره اندامت را مرور می کنم در عکس و با انگشت خیال لمس می کنم تو را در ذهنم . و باز به یاد می آورم روزی را که زیر باران زیر طاق ........ ای بابا بی خیال
کارم بدان رسید که همراز خود کنم.......................هر شام برق لامع و هر بامداد باد
عکس از نمایش «شباهت» به کارگردانی حامد باقرزاده است

بدون لهجه خندیدن



فیروزه جزایری دوما جزو آن دست از نویسنده هایی است که خواندن کتابهایش از راحترین کارهاست ، نثر روان و تاثیر گذارش و هم چنین طنز جذاب نوشته هایش موجب می شود که در فضای کتابهایش غرق شویم و یک باره فراموش کنیم که چندین ساعت است که داری یک کتاب را می خوانی . دیروز کتاب جدید ی از وی را دیدم یه نام بدون لحجه خندیدن . اول فکر کردم که شاید بهتر باشد که منتظر ترجمه بهتری از این کتاب باشم زیرا مترجم کتاب را نمی شناختم . اما بالاخره وسوسه خواندن سریعتر کتاب غلبه کرد و آن را خریدم و خواندم . هر چند که نتوانست این کتاب لذت عطر سنبل ، عطر کاج را در من ایجاد کند اما باز هم آنقدر نثر کتاب شیرین بود که فکر کردم باید آن را معرفی کنم . کتاب را نشر جمهوری چاپ کرده است و قیمت آن3200 تومان است .ترجمه آن را نیز آرامنوش باباخنیاس به عهده داشته که ترجمه نسبتا روان و خوبی است

تفاله یا همان درخت



خشایار دوست خوبی است و انگاری نویسنده خوبی نیز شده است . بد به حال من که مشغله و شلوغی این روزها نمی گذاشت که به وبلاگش سر بزنم و نوشته هایش را بخوانم و خوش به حال من که لذت خواندن تعداد زیادی از نوشته هایش یک جا نصیبم شد


آدرس تفاله یا همان درخت