چاره نمانده
ستاره را خاموش کن
شب را روشن
که دلِ من آشوب است
زمانه سرکش شده !
عکس خودم
آهسته می آید و میرود و من همچنان دلخوشم
دلم ابتذال می خواهد!
فارغ از ترسِ قضاوت
تخمم هم نیست که در تونس نیمچه انقلابی شده ، باز هواپیما افتاده و یا مشروطه چه شد که به گه کشیده شد
حتی حوصله پازلِ پدر خوانده ها را هم ندارم.
ترويج اباحهگري و نمادهاي يك فرقه منحرف جنسي در نمايش تئاترشهر بهترین خبر این روزهاست !!!
دلم ابتذال می خواهد
می خواهم بخوانم :
« به یک ناز ِ نگاهِت ، بهار می یاد دوباره »
با یک ریتم شش و هشت غلیظ!
عکس : صحنه ای از نمایش هدا گالبر . با یادی از وحید رهبانی و هنریک ایپسنِ بزرگ که این روزها در گور می لرزد.
خوابِ عمیقی بود
تمام این روزهای یخ زده که در هیاهوی تیک تاک ثانیه ها گذشت.
یکبارِ دیگر گمشو
ای کسالتِ زبر
که از مالشِ شب بر تمام باکرگی ها
چندش آورتری
اینجا همه آگاه اند
همه کتاب می خوانند ، آن هم از آن کتاب های پر دغدغۀ جامعه ناشناسی
اینجا کسی فریب نمی خورد به غیر از همه !
اینجا حماسه می سازند
و تو ای گرگینۀ خون پرست
حماقت نکن
رویاها را بر هم نزن!
***
همه چیز مریض می شود
در هیاهوی صبح های غضب کرده
* تصویر : نقاشی از پُل گوگن
چند روز پیش ، سالگرد توقیف روزنامه «حیات نو» بود . روزنامه ای که من یکسال در آن کار کردم . درست پارسال در روز 17 آذر ، ما حکم توقیف را دریافت کردیم . امسال در سالگرد این روز به این موضوع فکر کردم که شاید بد نباشد مطلبی درباره روزنامه «حیات نو» و جو تحریریه آن نشریه بنویسم . در آن چند روزِ سالگردِ توقیف نتوانستم خود را قانع کنم و دلیل قابل قبولی برای نوشتن پیدا کنم . سیل روزنامه ها ی توقیف شده در یکی دو سال گذشته زیاد است و بسیاری از خبرنگاران صادق در کشورم اکنون در زندان ها هستند و یا بیکارند و از مشکلات معیشتی و ... مشت می خورند که لزوم نوشتن درباره روزهای خوب در حیات نو ، اولویت نبود . اما دیروز با یکی از همکاران سابقم در آن روزنامه که در حال حاضر دوستِ خوبی نیز هست صحبت کردم و از دغدغه هایش در این روزها و شرایط روزنامه ای که در آن کار می کند آگاه شدم. به نظرم رسید باید چیزی بنویسم و حرفی بزنم ( هر چند بسیار شخصی ) . روزی که به حیات نو رفتم ، تنها دو ماه بود که به ایران برگشته بودم . من ِ غرق شده در افکار ِ خود ،که ریسمان می بافتم و منطق ِ شخصی سَق می زدم ، پا به مجموعه ای در حوزه رسانه کشور نهادم که اکنون می توانم با کمی تردید و کمی شک (که همواره واجب است) آن را جزء پاکترین و مطهر ترین مجموعه های این حوزه در ایران بخوانم. فارغ از تمام اختلاف های عقیدتی که از یک ذهن ایده آلیست جریان می یابد حیات نو نشریه ای بود که خبرنگارانش جوهر قلم هایشان را مقدس می دانستند و دل در گرو کشورشان با حقوقی ناچیز (و حتما خنده دار) می نوشتند آن هم با کمترین امکانات . اما گنجینه شان صمیمیتی بود که در بین تیم کارکنان حیات نو ریشه دوانده بود و خانواده ای ساخته بود که اگر هم غری داشتیم ، فقط غر بود و کینه نبود.
دوباره یادم می آید که روزهای اول در حیات نو چقدر برایم عجیب بود.هم دیگر را خواهر یا برادر می خواندند که آن روزها به نظرم نوعی کپی برداری از هویتی اسلامی انقلابی بود که از نظرم بیشتر به نمایش می ماند ، آن هم از آن دست نمایشهایی که سالها در ایران اجرا شده بود و حاصل نتایجش فقط تظاهری عوام فریبانه بود. آدمهایی که با بعضی از آنها فرسنگ ها فاصله داشتم و تا مدتها گیج این بودم که چه طور با آنها بر خورد کنم، امروز چند تن از صمیمی ترین دوستانم هستند و شاید هنوز هم جنس و هم شکل نمی اندیشیم ، اما درک می کنیم و دوست می داریم یکدیگر را. این سرمایه بزرگیست که آن را مدیون حیات نو هستم .و معنا واقعی آن خواهر و برادر خواندن ها را اکنون متوجه می شوم.حال که احساس می کنم همه آن افراد خانواده ام هستند و اکنون می فهمم که تظاهر که نبود ، که بسیار خالصانه بود .
شاید مهمترین حاصل آن روزها برای من ، واقع بین شدن و فرار از گرفتاری رمانتیزه شدۀ ایده آلیست گرایِ ذهنِ من و فهم معنای مداومت و درک تضاد و فهمیدن این که خوشامد ِ من با واقعیت فرق دارد. و خورد شدن تفکر صد در صد گرایانه و متعصبم . ( مباحثی که موضوع بحث این روزهای من ، با دوستان هم فکرم در قبل از حیات نو است ) شاید اگر این روزها نیز همین درک و همین فکر در میان همه مردم مان جریان داشت ، بهتر می زیستیم.
این را می توانم شهادت دهم و شاهد می گیرم صفحاتِ آرشیو روزنامه حیات نو را ، که پیشرفت ایران و زندگی بهتر مردم ایران و آگاه سازی آنها از حقوقشان مهمترین منشوری بود که بچه های تحریریه حیاتِ نو به آن پایبند بودند.
مطلبم درباره حیات نو را این گونه تمام می کنم که :
دوستان عزیزم در روزنامه حیات نو ، قلم هایتان همواره استوار باد و صداقت و خلوصتان بی کران