Wednesday, July 25, 2007

منحط







نهایت حرفهایمان وقتی روبه روی هم می نشینیم، همین نطق باقی مانده از کتاب حل المسائل دیوانگی است (اثر مجیک دریم) و بعد از آن تو طبق معمول با بند بنفش کفشهایت بازی می کنی و من به انگشتان کشیده ات خیره می شوم و منتظر فرصت، برای این که فشارشان دهم و در دستانم اثرشان را ثبت کنم . بیهوده است. تا بحال که بیهوده بوده. انتظار یعنی شروع زوال ، یعنی شروع یک تحقیر لذت بخش ، یعنی تبلور توقع ، یعنی آغاز فضاحت محترمانه و کوچک شدن بی شرمانه. وقتی روی همه چیز هاله ای از خون آبه خوابیده خود نمایی یعنی رنج بیهوده کشیدن ، من که دیگر نه رنگی دارم و نه افسونی که جادویت کنم . پس همان تحقیر لذت بخش را ترجیح می دهم همان انتظار ابلهانه را . گاهی هم بخار میشوم و از دریچه کوچک هواکش کنار دستشوئی همراه بوی تعفن به بیرون پرتاب می شوم. نمی دانی چه پرتاب لذت بخشی است...سهم من از لذت همین پرتاب است. حقیقتا حضور تو فقط یک بهانه کودکانه برای لذت بردن است. یک خود خواهی مقدس......یک لقمه رویا و بعد یک سیفون آب سرد با فشار زیاد..همه چیز را قورت میدهم و بعد با یک آروغ خودم را به بیرون پرتاب میکنم. با من آروغ بزن. من منحط شده ام

Saturday, July 07, 2007

اندر وصف زمانه


از حق که نگذریم ، ندیدن روی ماهت هم این روزها نعمتی است ، در عجبم از کار زمانه و کله ماق هایش و نخود ریختن هایی که اقبال انسان و من را رقم میزند . باز صد شکر که سرش هر جا گرم است فکر رسوایی و خانه خراب کردن ما نیست . آن چند باری هم که از دستش در رفته قابل بخشش است به شرطی که منتت را همیشه بر سرش نگاه داری و نگذاری زیاده روی کند .

از حال و روز این دوران که بگویم چیزی نمی ماند جز این که من مانده ام یک صافی بزرگ . حالا باید ببین جقدر می توان ریز شد و از آن عبور کرد. و به ریش روزگار خندید که هووووووووم کجایش را دیده ای ؟؟ بچرخ تا بچرخیم.

داشتم از ندیدن رویت می گفتم و نعمتی که نا خواسته به سراغم آمده و گهگاه برایم هورا می کشد و کف می زند و به این که موجود پوست کلفتی مثل من را می رقصاند بر خود می بالد . تا چند روز دیگر تنهایم و هر چه بر خودم ناسزا می فرستم که بچسب و استفاده کن هیچ عایدی ندارد . یا خواب می مانم و یا کرختی ناشی از قرصها، امان لذت به من نمی دهد . اما هر چه هست پا در هوا بودن و سر گیجه دوری را نمی شود هضم کرد . روی هر لبه اش که می ایستم با سر می خورم زمین . من می مانم و معالجه این هیبت دریده و یک بسته قرص ، که خوردن و نخوردنش با هم برابر است.

می گوید به خود عابر: بیابان را سراسر مه گرفته است !!!

Thursday, July 05, 2007

یک روز خوب


امروز روز خوبی بود ، نه به خاطر این که من تا لنگ ظهر خواب بودم و هیچ کس مزاحم خوابم نشد بلکه بیشتر به خاطر روایت یک داستان از طرف یکی از دوستان نزدیکم . او می گفت حدود پنج سال پیش ، یعنی در زمان جنگ جهانی دوم ، در آن هیاهویی که دنیا را تسخیر کرده بود. و وحشت و هراس آن دوران(یادتان هست که..) روزی فردی را دیده که بدنبال یک کفش در سطل آشغالهای محله کراسکر ورشو میگشت . حالت فیزیکی و نوع رفتار آن مرد دوست من را متعجب کرده بود و این سوال را برایش پیش آورده بود که چنین آدمی چرا باید سر در زباله کند و دنبال چیزی گردد؟؟ دوست من تصمیم میگیرد که با آن مرد صحبت کند و به او نزدیک می شود...

دوست من : سلام آقا می توانم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟؟

آن فرد: آآآآآآ خواهش می کنم . مشکلی پیش آمده؟

دوست من : نه ولی اگر حمل بر گستاخی و پررویی من نمی گذارید برایم کمی تعجب بر انگیز بود . دیدن آدمی با کت و شلوار تاکسی دو که سر در زباله ها فرو کرده.

آن فرد : چه چیزی تعجب شما را بر انگیخته؟؟

دوست من : آآآآآآآ معذرت می خوام می توانم شغل شما را بپرسم؟

آن فرد: بله من آرشیتکت هستم . ببخشید من کمی عجله دارم باید به کارم برسم . از آشنایی با شما خوشحال شدم.

دوست من : من هم همین طور

و دوست من رفت و آن فرد به کار خود ادامه داد.....

دارید می خندید؟ حالتان به هم خورده از ابلهانه بودن این ماجرا؟ می پرسید جه جیز این داستان باعث خوشحالی من شد؟

فعلا این موضوع را کنار میزاریم. در مورد چیز دیگری صحبت می کنیم.آقایان خواهش میکنم یک بار ناله یک انسان تربیت شده قرن نوزده را وقتی دندانش درد می کند بشنوید.این کار را در روزهای دوم و سوم هم تکرار کنید.او به سادگی نمی نالد که دندان درد دارم ، این فرد تربیت شده مثل رعیت یا دهقان نمی نالد بلکه مانند کسی می نالد که روحش با فرهنگ و تربیت غربی عجین شده. ناله هایش تا حدی خام ، ساختگی ،و خشم آلود است و تمام شب و روز ادامه دارد. اما این ناله تاثیری در حال او ندارد خودش بهتر از همه این را می داند.می داند که بیهوده خود و دیگران را رنج می دهد.حتی خویشاوندان که شاهد نالیدن او هستند به هیچ وجه درد او را باور ندارند و با خود می گویند که می تواند ساده تر . آرام تر از این بنالد..

شما چه فکر می کنید؟ دلیل آن را چه می دانید؟

بله...درست است. علتش فقط خشونت ذاتی و تمایل به آزار دیگران است و همین است که لذت دارد. من درد می کشم تو چرا نباید آزار ببینی؟؟ این در تمام ما انسانهای متمدن قرن نوزده وجود دارد. شک نکنید. ما وقتی درد داریم . دیگران را خوشحال نمی کنیم حتی دوست نداریم آنها در حالت عادی باشند . و احساس راحتی داشته باشند.حالا چه خود خواسته و چه نا خود آگاه ( نا خود آگاه انسان قرن نوزده)

حالا اگر در این قرن کسی را ببنید که تنهایی ناله میکند و نمی خواهد روی شما اثر بگذارد و حتی کمک هم نمی خواهد چه حسی پیدا می کنید؟؟؟

آقایان هنوز هم ملتفت مقصودم نشدید؟؟؟

امروز واقعا روز خوبی است. بسیار خوب..............

تحت تاثیر: یادداشتهای زیرزمینی-داستایفسکی


Tuesday, July 03, 2007

سی و هفت روز

سی و هفت روزمانده به اعلام بیداری.در این سی و هفت روز وقت داری هر شب به خوابم بیایی و اگر خواستی با هم سنجاقک های آدم خوار را دنبال کنیم