
سوار ارابه ای بود.گاه چپ میرفت و گهگاه راست . در بارِ خود لباس حمل می کرد و می تاخت و می نازید بر سرمایه اش که همین لباس های پوسیده بود. در بین راه مسافر سوار می کرد و از پول حمل آنها نان می خورد تا زنده بماند .
لباسها را به نسبت ِ مسافرانش عوض می کرد . یک روز آخرین لباس ِ کافکا را می پوشید که از آخرین حراجی دوران ِ صداقتش خریده بود و روز دیگر با لباس لمپنها، فاحشه ها را به مقصد می رساند.فرق نداشت چه می دانست و چه می پسندید. زیبایی وجود نداشت اگر می بود سیرت ِ اندک مسافرانی بود که برایش دست تکان می دادند و دیگر هیچ. در راه، پیچ ها و پرتگاه ها هیچ وقت نابودش نکردند ولی همیشه ناتمام ماند و پایانش را هیچ کس ندید . کلاغ ها همیشه بی آشوب می میرند.
مادرم می گفت: شیطان هر روز در می زند. ولی قلب پاکت هیچ گاه در را برایش نمی گشاید . اما نمی دانست یک روز دلم برای شیطان می سوزد و درگیر بازی اش می شوم اما تا این بازی شروع شد. نمیدانم از کجای بازی ، از لذتش به حقیر بودنش پی بردم..
کاش همه فرزندان به حرفهای مادرانشان گوش می دادند.
لباسها را به نسبت ِ مسافرانش عوض می کرد . یک روز آخرین لباس ِ کافکا را می پوشید که از آخرین حراجی دوران ِ صداقتش خریده بود و روز دیگر با لباس لمپنها، فاحشه ها را به مقصد می رساند.فرق نداشت چه می دانست و چه می پسندید. زیبایی وجود نداشت اگر می بود سیرت ِ اندک مسافرانی بود که برایش دست تکان می دادند و دیگر هیچ. در راه، پیچ ها و پرتگاه ها هیچ وقت نابودش نکردند ولی همیشه ناتمام ماند و پایانش را هیچ کس ندید . کلاغ ها همیشه بی آشوب می میرند.
مادرم می گفت: شیطان هر روز در می زند. ولی قلب پاکت هیچ گاه در را برایش نمی گشاید . اما نمی دانست یک روز دلم برای شیطان می سوزد و درگیر بازی اش می شوم اما تا این بازی شروع شد. نمیدانم از کجای بازی ، از لذتش به حقیر بودنش پی بردم..
کاش همه فرزندان به حرفهای مادرانشان گوش می دادند.
2 comments:
bozorg bad namat,rahat,sayeat!!
khashayar!
Post a Comment