Saturday, December 22, 2007

خاطره 1

ساعت حدودِ شش ِ بعد از ظهر ِاولین روز ِ زمستان است. بر روی تاب ِ سبز رنگی عقب و جلو می روم ،در محلی که برای بازی ِ کودکان در پشت خانه ام ساخته شده است. این روزها به خاطر ِ سرمای شدید ایروان کودکان جسارت ِ بیرون آمدن از خانه را ندارد چه برسد به بازی. پس طبیعی است که من در اینجا تنها باشم و از سردی ناشی از تماس ِ بدنم با صندلی آهنی و یخ زدۀ تاب دچار ِ لرز شوم. در ضلع جنوبی ِ این محل کلیسای قدیمی قرار دارد که روحانی ترین و بی آلایش ترین عبادتگاهی است که تا کنون دیده ام. کلیسایی کوچک ( حتی کوچک تر از خانه ام) و سنگی و کم رفت و آمد .انگار که عبادتگاه ها هم گاهی مظلوم واقع می شوند و تنها می مانند.
امروز بعد از اینکه شمعی را که نذر روزانه ام است در کلیسا روشن کردم . برای گریز از خانه رفتن به محل ِ بازی کودکان پناه بردم و این تاب ِ سبز رنگ.
اشکم بدون اراده می ریزد و من نگاه میکنم که چگونه راهش را برای پیوستن به زمین پیدا می کند . گویی همه راه ِ تثبیت را یاد گرفتند و این منم که معلق مانده ام و این تاب ِ سبز رنگ معلق بودنم را ریتم بخشیده است. عقب می روم و بعد به جلو می رسم و دوباره راه ِ نرفته را بر می گردم . همچون حضور ِ نوار رنگی ِ بسته شده به دریچه کولر ، که بدون ِ اراده اش مجبور به رقصی تهوع آور می شود ، مشغول ِ لرزیدن ِ بی اراده ام . انگاری کسی کولر زندگی ام را در این سرما روشن کرده و مرا به دریچه اش گره زده است. نه توان فرار است و نه توان ِ وارد شدن به درچه و ریز شدن .
خوبی این تاب این است که سرعتش را خودم کنترل می کنم.حتی این روزها که مغزم فرمان نمی دهد و این اندام است که می تازد ومن این تاختن را این گونه صدا می کنم : زندگی

3 comments:

Anonymous said...

این فاکتور زمان اگر نبود پویان چقدر راحت من میریدم در خودم.

Anonymous said...

خوش به حالت....اونجا که رفتی همون دور و بر یه پل کوچولو هست که تمام غصه های من روش نوشته شده....الآن که دیگه یخ زده موندم چی کار کنم...!
دلم هواش رو کرده با خوندن متن....
باید یه کاری کنیم....اینطوری نابود می شیم!!!

Anonymous said...

تنها اشک