Tuesday, December 04, 2007

یک روز ِ من


امروز دوباره اشکم سرازیر شد .
صبح وقتی از خیسی بالشتم از خواب بیدار شدم ، فهمیدم که باز در خواب گریه کرده ام. به سرعت برخواستم و شروع به کلنجار رفتن با خودم شدم تا قبل از حمله تو، برای مقابله آماده باشم . صبحانه ام را با بی میلی تمام تا سر حدِ اشباع خوردم . و سعی کردم با یک موزییک پر انرژی دوباره به زندگی روزانه ام بر گردم .و اماده شوم که چشمها و گوشهایم را مقابل غبار ِ انفجار و موسیقی انهدامت ببیدم. حتی برای بهتر شدن حالم لباس پوشیدم و در خیابانهای سرد ِ شهر پیاده راه رفتم و در برابر ِ اولین هجو ی تو مقاومت کردم ، برای این که برنده این جنگ باشم به دانشگاه سر زدم ولی در آن سوی این بازی و تلاش، این تو بودی که نخ ِ میانی مغزم را می کشیدی و نگذاشتی که ادامه دهم و قبل از رسیدن به کلاس، تو دوباره بر امروزم مسلط شدی و مثل همیشه من مست ِ فرمانهای تو شدم . با دست و پا زدنم برای رها شدن بیشتر تو را خوشحال می کردم . و این خنده های وحشی یانه تو چنان بر جان ِ من فرود می آمد که با هر ضربه اش بخشی از بدن ِ من بی خاصیت می شد، و در اختیار ِ تو قرار می گرفت . این گونه تو تمام وجود ِ من را امروز نیز تسخیر کردی.
مجبورم کردی که به خانه برگردم و با یک ملودی پر هیجان با تو برقصم. من رقصیدم ،همان گونه که تو می خواستی همان گونه که هزار بار درخواست کرده بودی . در ِ خانه ام را که قفل کردی و فرمان دادی که بمان و بیرون نرو. من دوباره فهمیدم که بی اراده در اختیار تو شدم . به اجبار کت و شلوار تاکسی دو ِ من را از کمد بیرون آوردی و بر تنم پوشاندی و من خوشحال از این رویا، با تمام وجود سعی در آراسته کردن ِ خود کردم . شام را با هم خوردیم و سیگارمان را با هم کشیدیم و دست در دست ِ هم حرف زدیم ، حرف زدیم و حرف زدیم. در تمام طول حرف زدن حواسم به این بود که با گفتن کلامی تو را نرنجانم و کاری کنم که به این بازی ادامه دهی . حتی تلفن ها را جواب ندادم تا که اتفاقی نیفتد که من از این رویا به بیرون پرتاب شوم . حرفهایم را سنجیده انتخاب کردم . از آزردگی ام به تو نگفتم و حتی از بی رحمی ات حرفی به میان نیاورده .حتی این سوال دیوانه کننده ام را از تو نپرسیدم : « چرا هر وقت که می خواهی می آیی و هر وقت من می خواهم می روی » فقط به دستانت نگاه کردم و این حس تکراری را تجربه کردم . غم و شادی در کنار هم . این تنها چیزی بود که تو به من هدیه دادی. تجربه اش انقدر درد آور اما لذت بخش است که می خواهم به خاطر وجودش از تو تشکر کنم . گیر کردن میان دو دست تنومند و هم وزن که مدام فشارم می دهند و حتی آن گاه که از این زورآزمایی بیهوش می شوم باز کارشان ادامه دارد . این فشار را همیشه حس می کنم حتی هنگامی که تو دست در دست ِ من روبه رویم نشستی و با مهربانی در صورت ِ من آروغ میزنی و من مست بوی آروغت می شوم و دستانت را محکم تر می گیرم و با فشار ِ کوچکی به تو می فهمانم که چقدر دوستت دارم آنگاه تو مثل امروز با ناخن های تیز و بلندت بر پوست ِ سرم خط میکشی و من از این احساس دردِ لذت بخش به خواب میروم.

همیشه می دانم که در این مواقع نباید بخوابم چون اگر بیدار شوم تو را دیگر نمی یابم . شاید این کار را برای راحت رفتن انجام میدهی و نمی خواهی ببینی آن لحظه ای که مهربانه خون جاری شده از صورتم را می مکی و لباس رفتن را می پوشی من چگونه التماست می کنم که بمانی.. امروز دوباره از این درد خوابم برد و وقتی بیدار شدم ،من بودم خانه رنگارنگ و شلوغم و یک بوی آشنا که به قسط مسموم کردن ِ من در هوا پریشان بود و من با تمام وجود بویت را به داخل سینه ام روانه کردم تا شاید تو مرگ مرا که هر لحظه نزدیکتر می شود حس کنی و این بار به در خواست ِ من به اینجا بیایی . اما مثل همیشه اشتباه کردم . با صورتی خونی و سینه ای پر از درد حرکت کردم و چوب خطی دیگر کشیدم که نشان می داد که این هفدهمین روز است که با این امید باطل به زندگی ام پایان ندادم . من هیچ وقت آنقدر احمق نبودم که تو فکر می کنی و می خواهم به تو قول بدهم که اگر این حماقت خیالی ِ تو در من به حماقت واقعی تبدیل شود ، آن هنگام است که دیگر چوب خط ها نیز تمام میشوند .اما این جمله تورات را هرگز فراموش نکن «ما همچون دانه زیتونی هستیم که هنگامی جوهر ِ خود را پس میدهیم که در هم شکسته شویم».
در خانه ام هستم ، روی یک چهار پایه نشسته ام و سرم پایین و پایین تر می رود. تا عاقبت لبهای مرطوبم بر زانویم قرار می گیرد و تازه می فهمم دوباره من هستم و هجوم ِ این نامعلوم، که یک غریبه است به نام ِ مرگ ، و تلاش ِ ما برای یک معاشرت ِ ابدی...

2 comments:

Anonymous said...

دانه های زیتون....بخواب...به قول نادر ابراهیمی بگذار آنچه از دست رفتنی ست از دست برود....بخواب!! این همش یه تحقیره.... بخواب...شاید رفت و دیگه برنگشت اونوقت میتونی بگی عاشقی!

Anonymous said...

عالی بود