Thursday, January 24, 2008

تو می میری.... به همین سادگی

عرق ِ سردی بر پشتم نشسته بود اما همچنان با سر سختی گفتم : «هیچ دلیل ِ منطقی واسه مرگ ِ غیر ِ مترقبه من وجود نداره.»
«می دونی مرگ عاشق ِ دلایل ِ غیر ِ منطقیه... اون به تو اعلام کرده که قراره بمیری و تو با زنگی که بهش زدی تصمیمشو تایید کردی... و همین برای اون کافیه»
« اون دچار ِ سوتفاهم شده من باید باهاش حرف بزنم »
« امکان نداره ... تا وقتی هستی، مرگ نیست و وقتی مرگ می آد تو نیستی ... حقیقتش تو دیگه تقریبا هیچ فرصتی نداری... حتی برای علاج ِ قطعی افسردگی دندونات.»

*******
در عالم افسانه های مینیمالیستی ، طبعا باید آدم این خبر ِ ناگوار را در درجه اول به اطلاع همسر ، نامزد ، یا محبوبش برساند. پس به یکی از این سه نفر زنگ زدم که البته الان دقیقا خاطرم نیست کدامشان بود ، بهر حال مطمئنم که یک خانم در آن سوی خط گوشی را برداشت . چون احتمال می دادم که باید خیلی مرا دوست داشته باشد تصمیم گرفتم این خبر ِ دردناک را طوری به اطلاعش برسانم که حول نکند.
« سلام عزیزم ... هنوز اسم خوبت رو با "ه" سوراخ دماغ می نویسن و عشق قشنگت رو با "س" سه نقطه ؟ »


بخشهایی از داستان ِ تومیمیری... به همین سادگی. نوشته حسین ِ یعقوبی از کتاب ِ خرمگس و زن ستیز
با تشکر از یاسی عزیز


No comments: