Wednesday, July 25, 2007

منحط







نهایت حرفهایمان وقتی روبه روی هم می نشینیم، همین نطق باقی مانده از کتاب حل المسائل دیوانگی است (اثر مجیک دریم) و بعد از آن تو طبق معمول با بند بنفش کفشهایت بازی می کنی و من به انگشتان کشیده ات خیره می شوم و منتظر فرصت، برای این که فشارشان دهم و در دستانم اثرشان را ثبت کنم . بیهوده است. تا بحال که بیهوده بوده. انتظار یعنی شروع زوال ، یعنی شروع یک تحقیر لذت بخش ، یعنی تبلور توقع ، یعنی آغاز فضاحت محترمانه و کوچک شدن بی شرمانه. وقتی روی همه چیز هاله ای از خون آبه خوابیده خود نمایی یعنی رنج بیهوده کشیدن ، من که دیگر نه رنگی دارم و نه افسونی که جادویت کنم . پس همان تحقیر لذت بخش را ترجیح می دهم همان انتظار ابلهانه را . گاهی هم بخار میشوم و از دریچه کوچک هواکش کنار دستشوئی همراه بوی تعفن به بیرون پرتاب می شوم. نمی دانی چه پرتاب لذت بخشی است...سهم من از لذت همین پرتاب است. حقیقتا حضور تو فقط یک بهانه کودکانه برای لذت بردن است. یک خود خواهی مقدس......یک لقمه رویا و بعد یک سیفون آب سرد با فشار زیاد..همه چیز را قورت میدهم و بعد با یک آروغ خودم را به بیرون پرتاب میکنم. با من آروغ بزن. من منحط شده ام

1 comment:

Anonymous said...

چرا دیگه نمینویسی؟؟؟